*Magnify*
SPONSORED LINKS
Printed from https://www.writing.com/main/view_item/item_id/1584672-16071585-158516081586
Printer Friendly Page Tell A Friend
No ratings.
Rated: E · Short Story · Writing · #1584672
داستان کوتاه
مکمنتشسیبکمنت


**هر روز
سر و صورت را تيغ زدم. چند جا را بريدم كه خونش به آسانی بند نمي آمد. صبحانه اماده بود، صبحانه ي كامل كانتي ننتالي كه نانسي پيشخدمتم هر روز آماده مي كرد. آنهم با چه وسواسي. نيمرویی كه زردي ان رو به بالا بود درست میان سفيدي، سيب زميني سرخ شده یک دست، مافين و كره محلي كه از بازار روز نزديك كليساي محل مي خريد. نانسي روپوش سفید مي پوشيد با كفش هاي پاشنه بلند، جوراب سفيد، ناخن هاي مانیکور زده و فكر كردم دومرتبه روژ لبي  را كه رنگ پريده بود ماليده. مثل آدمهاي ترسيده به نظر مي رسيد. گلدان ها را با پارچ مخصوص اب داد. گلهاي پريوش را كه توي اتاق پشت پنجره بود انها را هم سیراب کرد.
صبحانه خوردم، كيفم را برداشتم كراوات قرمز را بستم و از نانسي خدا حافظي كردم و از در رفتم بیرون. فكر كردم از جاده ماربل شماره پنج (خودم اسم انرا ماربل شماره پنج گذاشته بودم زيرا ساختمان ما چون سنگ مرمر سفيد بود. كه دو كيلومتر تا  ساحل رودخانه فاصله داشت.) جاده اي خاكي كه به بلندي هاي K منتهي مي شد. اين بلندي ها معروف بودند چون اطراف رودخانه هودسن نزديك بير مانتين (کوههای خرس سفید) قرار داشتند. اين ها مرتفع ترين بلندي هاي ان منطقه به حساب می امدند. در مورد بلندی های ك افسانه هاي زيادي بر سر زبانها بود عده اي مي گفتند كه اين ارتفاعات در جنگهاي استقلال طلبانه امريكا براي شكست انگليس ها بكار گرفته مي شده… ادم این وقایع را که به خاطر می اورد عظمت این جا چند برابر می شد.  از ان بلندي پايين را كه نگاه مي كردي به ان ممانست كه بالاي زمين ايستاده اي. هواي شرجي و مه دره را پوشانده بود اما اسمان صاف و خورشيد درخشش را يك ساعت و سه ربع پيش شروع كرده بود. كفش ها را ازپا بیرون كردم، كتم را روي كيف انداختم و آماده شدم كه بپرم پايين تو رودخانه هودسن و با زندگي خدا حافظي كنم. رفتم بالا نوك صخره ایستادم. البته ان نوك رفتن ساده نبود خودش مرگ آور بود. رسيدم بالا كه سطح دومتري مسطحي داشت. براي آخرين بار به آسمان نگاه کردم و به مه رودخانه كه ان پایین پنهان بود. به دست هام و به پاهام كه مي بايست با خيزي من را به به رودخانه بفرستد. اما به پاهام كه نگاه كردم ديدم جورابها تا به تايند. تعجب كردم كه چطور ممكن است چنين چيزي اتفاق افتاده باشد. به فکر و گمانه زنی فرو رفتم كه چطور صبح نانسی جورابهاي لنگه به لنگه به من داده و چرا؟ آيا واقعا متوجه نشده يا عمدا اينكار را كرده بود؟
© Copyright 2009 Massoud Tehrani (massoudtehrani at Writing.Com). All rights reserved.
Writing.Com, its affiliates and syndicates have been granted non-exclusive rights to display this work.
Printed from https://www.writing.com/main/view_item/item_id/1584672-16071585-158516081586